من خدا را لمس کردم...!(دلنوشته)
مدتی پیش،یکی از همبلاگستانی های عزیزم ،توی همین دنیا ی مجازی,در جواب یکی از دلنوشته ها ی من،بهم پیشنهاد کرد که
یکی از پست هاش به نام "بیا خدا را لمس کنیم"رو بخونم...
متن جالب و تاثیر گذاری بود اما چیزی که بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت همون اسمش بود!
این جمله مثل خالکوبی توی ذهنم حک شد و مدت زیادی،فکرم رو درگیر کرد...
هر کاری که میکردم و هر چیزی مه از خدا میخواستم،به یاد این جمله می افتادم و دنبال راه حلی برای انجامش می گشتم...
اما،چند روز پیش بود که درکش کردم،
فهمیدمش و تجربه اش کردم...
حس شیرین لمس کردن خدا رو ...
احساس توصیف ناپذیر این که بدونم،خدا همیشه پشتمه و هر چیزی که ازش بخوام،میشنوه و جوابم رو میده...
من خدا رو لمس کردم،فقط کمی دلشکستگی و خلوص نیت لازم بود ...تا از زمین دل ببری...سبک شی و خدا رو لمس کنی...
من فهمیدم که وقت هایی که در اوج ناامیدی و مشکلات به سر می بریم ،چه قدر راحت میتونیم به خدا نزدیک بشیم...
من صداش کردم،ازش خواستم و جوابم رو گرفتم...
بعد از اون بار اول,بار ها و بار ها لمسش کردم...
حالا دیگه من خدا رو کنار خودم احساس میکنم ،برای همیشه و همه جا ...
اما هر بار که ازش میخوام،میخونمش و جواب میگیرم،یاد این جمله می افتم؛بیا خدا را لمس کنیم...!
عاشق نویس1:ساده میشه وجور خدا رو کنار خودمون برای همیشه احساس کنیم...فقط باید باور داشته باشیم که همیشه و هر جا کنارمونه ...
عاشق نویس2:توی لحظه هایی که خدا رو لمس می کنید،عاشقان دلخسته و پاک باخته رو هم از یاد نبرید...
عاشق نویس3:این هم لینک اون مطلبی که من رو تحت تاثیر قرار داد...
عاشق نویس4:الا به ذکرالله تطمئن القلوب...